۰۶
خرداد ۹۴
نظرات
۰
خاطره ی یکی از فرماندهان مشهد

وقتی به مشهد رفته بودم که احوال فرمانده خودم در زمان جنگ را بپرسم، دیدم او بسیار ناراحت است. همینطور که در بهشت رضای مشهد در صبح زود با هم قدم میزدیم، به سمت گنبد امام رضا (ع) و کرد و با گریه گفت خدایا دیگر چقدر میخواهی من را امتحان کنی؟ قسمت مهم حرفی که آنجا زد این بود که الان دیگر بچههای من در خانه هم نمیتوانند من را درک کنند بلکه من از درد باید روی پشت بام خانه تا صبح راه بروم. یک سال بعد یک بار دیگر او به تهران آمده بود و این حرفها را با صدای گریه بلند به من میزد، اما از فاصلهای که او در تهران گریه کرد تا زمانی که شهید شد کمتر از 36 ساعت زمان برد .